با سلام
در این پست 5 داستان کوتاه مدیریتی قرار داده شده است که امیدوارم مورد پسند دوستان قرار گیرد.
با سلام خدمت دوستان عزیز
در ادامه مطلب دو داستان کوتاه اما جالب گذاشته ام که اگر با تفکر خوانده شود می تواند راهنمای خوبی برای ما در بسیاری از کارهایمان باشد.
داستان صرفا برای خواندن و عبور کردن نیست، باید از جملات کلیدی و راهنمایی هایش درس گرفت. امیدوارم این دو داستان هم بتواند رسالت خود را انجام دهد.
دوستان گرامی لطفا پس از خواندن مطالب بنده را از نظرات خود مطلع کنید. نظرات کمی در مورد مطالب گذاشته می شود که از نظر بنده می تواند دو حالت داشته باشد: یکی اینکه: مطالب پر است از ایراد و کاملا بدون استفاده، که امیدوارم این گونه نباشد. و دوم اینکه آنقدر خوب است که دیگر حرفی برای گفتن نمی گذارند، که مطمئنم اینگونه نیست.
پس من منتظر نظرات خوب دوستان هستم.
با تشکر : ک . ا
سخنی با دوستان بازدید کننده:
دوستان این دو داستان کوتاه را از دست ندهید. تبلیغ نمی کنم برای بالا بردن آمار وبلاگ. و پس از خواندن آنها چند لحظه فکر کنیم ببینیم رفتار ما چگونه است و چه اندازه به تلاش نیاز داریم تا به نقطه ایده آل برسیم.
داستانها را در ادامه بخوانید و نظراتتان را از من دریغ نکنید.
با تشکر: ک.ا
حکایت مشکلات زندگی و رفتار ما
شاگردان جواب دادند تقريبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقيقا“ وزنش چقدر است.
اما سوال من اين است :
ایرانی و کارمند آمریکایی
وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره.
حواستان به منبع سوال باشد!
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:
دارم میمیرم!
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم!
پدرم و رادیوی کوچکش
قادر مرادی
پدرم رادیوی کوچکی داشـت که شـب و روز با آن سـرگردان بود. هـمیشـه که رادیو می شـنید، رادیو را به گوشـش می چسـپاند، سـیم هوایی شـکسـتهء آن را بلند می کرد و بایک دسـت دیگر گوتک عـقربهء رادیو را آهـسـته، آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط می چرخاند تا صدای رادیو صاف تر شـود و بتواند خبر ها را درسـت تر بشـنود.
فرزانگی پیری
توکای پیری تکه نانی پیدا کرد ، آن را برداشت و به پرواز در آمد . پرندگان جوان این را که دیدند ، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند .
وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند ، نان را به دهان ماری انداخت و...
نوشته روی دیوار
تقدیمی ناچیز به تمامی مادران
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید.
وقتی مادرش را دید به او گفت: ...
عقاب
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد ....